-
آدمها و فرشته ها
جمعه 31 اردیبهشت 1389 02:17
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟! فرشته در حالی که داشت نامهای را باز...
-
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
جمعه 24 اردیبهشت 1389 09:04
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم . می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است . می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم ! می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم . می خواهم درون یک...
-
ماجراهای جالب مدیریتی
جمعه 24 اردیبهشت 1389 09:02
" مصاحبه شغلی " در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟ » مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود .» مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز...
-
گاهی به نگاهت نگاه کن
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 00:30
انیشتین میگفت : « آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند. » استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید...
-
عجب خوش شانسی!
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 00:25
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد! روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!...
-
لاک پشت
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 00:23
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی... می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را ، نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را...
-
راه بــهــــشــــت!
دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 20:11
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و...
-
دزد جوانمردی
جمعه 17 اردیبهشت 1389 23:45
اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ،...
-
دریا باش!
جمعه 17 اردیبهشت 1389 11:57
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه. شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت. استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "...
-
یک عمر فریب!!!!!
جمعه 17 اردیبهشت 1389 00:46
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ." شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت...
-
تست شخصیت
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1389 18:13
یک درخت بسیار بسیار بلند نارگیل بود و 4 حیوان زیر یک زرافه ، یک میمون ، یک شیر و یک سنجاب آنها تصمیم گرفتند که مسابقه بدهند تا ببینند که کدامیک برای برداشتن یک موز از درخت از همه سریعتر است فکر میکنی کدامیک برنده می شود؟ جواب سوال بازگو کننده شخصیت توست پس بادقت فکر کن :اگر جوابت شیر است = خسته و کسل هستی میمون = خنگ...
-
همه زیبا هستند
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1389 18:09
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که...
-
شفای پادشاه!
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 08:03
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند» تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت :که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن...
-
چاله وبیمارستان
شنبه 11 اردیبهشت 1389 16:14
چاله ای دریکی ازخیابانهای شهروجودداشت و مردم از وجود این چاله گله داشتند زیرابدلیل تاریکی خیابان بعضی وقتاآدمهای اون محل توی اون چاله می افتادند وبه شدت زخمی می شدند بنابراین همگی تصمیم گرفتند روبروی فرمانداری شهرجمع شوندواعتراض خودشان روبگن باکلی شعار وهیاهو بالاخره فرمانداروشهردارونماینده شهردرمجلس بیرون اومدن وپشت...
-
داستانهای کوتاه
شنبه 11 اردیبهشت 1389 16:12
امید شخصی را به جهنم میبردند. در راه بر میگشت و به عقب خیره میشد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟ پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ..... او امید به بخشش داشت. عاشق امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است. امیر برگشت و...
-
زنده گی
دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 21:34
همینجا روی این زمین برهوت، در میان ظلمات و تاریکی های آن، روزنه هایی وجود دارد تا نور را، رحمت را، بهشت را لمس کنی. از آن لذت ببری و لحظاتی به جای تکرار ملال آور زندگی، زنده گی کنی ... زنده گی! ای کاش این دقایق کوتاه زنده گی، پیوسته و همیشگی بود ... اما شاید اگر این دقایق کوتاه نبود، اینجا دیگر اسمش دنیا نبود! فانی...
-
داستان
دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 00:42
آرزوهایی که حرام شدند ! جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم. لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد...
-
درسهای بسیار زیبایی که باید از میمون، قورباغه، سگ و موش یاد گرفت!!
شنبه 4 اردیبهشت 1389 01:55
م یمون هایی که «ترسیدن» را یاد گرفتند : میمون هایی که از مار نمیترسیدند را در کنار مار ها قرار دادند. در همین حین صداهای بلند و وحشتناکی هم از بلندگو ها پخش کردند. با این کار میمون هایی که از مار ها نمی ترسیدند «یاد گرفتند» که از مار بترسند. نتیجه عجیب تر این آزمایش این بود که حتی میمون های دیگری که هم که از مار ها...
-
عـشـق و وفاداری
شنبه 21 فروردین 1389 01:00
یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن به همسر بیمار و معلول خود پرواز میکند. به گزارش خبرگزاری ایتالیا، با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سالهای گذشته امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت تا همسر بیمار خود را که...
-
فلسفه زندگی
جمعه 20 فروردین 1389 00:44
پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چندشیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز روبرداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو...
-
عشق را امتحان کن!
یکشنبه 15 فروردین 1389 21:08
این یک ماجرای واقعی است: سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی...
-
عـــــــشــــــــق!
یکشنبه 15 فروردین 1389 00:23
عاشق عاشق تر نبود در تار و پودش دیدی گفت عاشقه عاشق @@@@@@@@ نبودش @@@@@@@@@@ امشب همه جا حرف از آسمون و مهتابه ، تموم خونه دیدار این خونه فقط خوابه ، تو که رفتی هوای خونه تب داره ، داره از درو دیوارش غم عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ، بیا بر گرد تا ازعشقت نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی...
-
اطلاعات لطفا !
یکشنبه 15 فروردین 1389 00:21
توصیه میکنیم این داستان فوق العاده زیبا رو حتما بخوانید وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت...
-
--داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش—
پنجشنبه 5 فروردین 1389 16:03
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از...
-
عید همگی مبارک
دوشنبه 2 فروردین 1389 02:39
با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد، برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت گرامی باد بر شما و خانواده نکو گوهرتان "نوروز" این فرخنده یادگار: جام جمشید...خروش کاوه...فر فریدون...جوانمردی ایرج...بزرگواری زال...اشک تهمینه...جهان پهلوانی خاندان نریمان...مهر...
-
سال نو مبارک
یکشنبه 1 فروردین 1389 19:22
تاریخ کامل جشن باشکوه نوروز باستانی ایرانیان ، جشن نوروز، از دیروز تا امروز لطفا ادامه مطلب را مطالعه کنید تاریخ کامل جشن باشکوه نوروز باستانی ایرانیان ، جشن نوروز، از دیروز تا امروز آفتاب: دربارهی پیدایش نوروز و رسوم پیوسته به آن آراء و دیدگاههای گوناگونی وجود دارد. در این میان آگاهی از آداب و عقاید پیروان آیین...
-
بچه که بودیم . . .
چهارشنبه 26 اسفند 1388 10:09
کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی...
-
باز هم داستان های آموزنده
جمعه 14 اسفند 1388 10:52
بهلول و پل صراط ! آورده اند که بهلول بیشتر اوقات در قبرستان می نشست روزی هارون که به قصد شکار از آنجا میگذشت از وی پرسید:بهلول اینجا چه میکنی؟ بهلول گفت:به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند ،نه از من توقعی دارند ونه من را آزار میدهند. هارون گفت:آیا با دیدن قبرستان ،می توانی از پل صراط و سؤال و جوابش مرا...
-
چاپلین سی سال است وبال گردنم شده
جمعه 7 اسفند 1388 13:34
ماجرای نامه چارلی چاپلین به دخترش سی سال است با فرج الله صبا است. این کتاب به سه زبان ترکی استانبولی و آلمانی و انگلیسی ترجمه شده و بارها از روی آن نوار، دکلمه و گزارش های تلویزویونی تهیه شده است. کمتر کسی پیدا می شود که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش را نخوانده باشد. « دخترم جرالدین ! اینجا شب است. همه سربازان بی...
-
چگونگی بیچاره کردن بیل گیتس !
جمعه 7 اسفند 1388 00:43
1- بیل گیتس در هر ثانیه ۲۵۰ دلار آمریکا درامد داره، یعنی ۲۰ میلیون دلار در روز و ۸/۷ میلیارد دلار در سال! ۲- اگر ۱۰۰۰ دلار از دست وی بر زمین بیوفته به خودش این دردسر رو نمیده که برش داره، چون در ۴ ثانیه ای که برداشتنش طول میکشه، این پول عایدش شده! ۳- آمریکا در حدود ۶۲/۵ هزار میلیارد دلار بدهی داره و بیل گیتس به تنهایی...