آلن پیز، استاد ولادیمیر پوتین نخست وزیر کنونی روسیه و نویسنده یکی از ده کتاب پر فروش ارتباطات قرن با نام "چرا مردان گوش نمیدهند و زنان نمیتوانند نقشه بخوانند"، ترجمه شده به شصت زبان با فروش بیش از یازده میلیون نسخه و مرد شماره یک فنون مذاکرات و تحلیل حرکات بدن و نویسنده پانزده جلد کتاب مطرح در جهان بود؛ آلن پی»، عضو انجمن بیمهگران و موسسه تحقیقات مدیریت آمریکاست. آنتونی رابینز، نویسنده نامدار درباره او میگوید: من با شرکت در دوره آموزشی و شنیدن و به کار بردن ایدههای فوق العاده آلن، قدرت ارتباطات خود را چندین برابر کردم.
خلاصهای از مباحث آلن پیز در سمینار بینالمللی مدیریت فنون ارتباطات، مذاکرات و فروش را مرور میکنیم.
بینایی
شبکیه، داخلیترین لایه چشم دو نوع گیرنده دارد: سلولهای استوانهای (١٣٠
میلیون) که در نور ضعیف تحریک میشوند و سفید و سیاه را تشخیص میدهند و
سلولهای مخروطی (هفت میلیون) که به ما توانایی دیدن رنگ و جزییات ظریف
اشیا را میدهند. این سلولهای مخروطی را کروموزوم X منتقل میکند. زنان دو
کروموزوم X دارند. به این دلیل، بیش از مردان دارای سلولهای مخروطی هستند
و در نتیجه، رنگ اشیا را بسیار واضحتر دیده و توصیف میکنند.
مردان تنها قادر به توصیف رنگهای اصلی هستند: قرمز، آبی، و زرد. زنان میتوانند رنگهای شیری، نیلی، ارغوانی، بنفش و سدری را نیز توصیف کنند.
سفیدی چشم در انسان کاملا واضح است. این بخش حرکت چشمها و تغییر جهت دید را که هر دو برای ارتباط بین انسانها ضروری است، در انسان ممکن میسازد. سفیدی چشم زنان بیش از مردان است، چرا که ارتباط مستقیم با افراد بخش اصلی فرایند برقراری ارتباط در زنان است و هر چه سفیدی چشم بیشتر باشد، بیشتر میتوان سیگنالهای گوناگون بصری را ارسال و یا دریافت کرد. به این وسیله، بهتر میتوان تغییر مسیر طرف مقابل را دنبال کرده و تجزیه و تحلیل کرد.
زنان نسبت به مردان از حس بینایی قویتری نیز برخوردارند؛ گویی برای مدیریت خانه، دارای یک نوع نرم افزار مغز هستند که آنان را قادر میسازد پیرامون خود را تا دست کم ٤٥ درجه از چپ و راست و همچنین از بالا و پایین خود ببینند. زاویه دید گسترده بسیاری از زنان حتی تا ١٨٠ درجه هم میرسد. چشمان مردان بزرگتر از چشمان زنان است و برای دیدی تونل مانند ولی بسیار دور برنامه ریزی شدهاند. به عبارت دیگر، او میتواند چیزهایی را که درست مقابلش است، روشن ببیند؛ حتی در فاصلهای دور مثل دیدن با یک ذرهبین.
کرهای که ناپدید شد
هر زنی در این جهان؛ در حالی که مرد جلوی یخچال ایستاده، چنین گفت و گویی با او داشته است:
- دیوید: کره کجاست؟
- جین: تو یخچال
- دیوید: اینجا تو یخچال که نیست، کجا گذاشتیاش؟
- جین: همون جاست. خوب چشماتو باز کن!
- دیوید: نه، حتما گذاشتیش جای دیگه. میگم تو یخچال نیست.
در این مرحله از گفت و گو، جین با گامهای بلند به آشپزخانه میآید و دستش را درون یخچال برده و مثل شعبده بازی کره را بیرون میآورد. مردان بیتجربه اغلب این مسأله را به عنوان یک کلک معمولی قلمداد میکنند و زنان را متهم میکنند که چیزها را در کشو و یا کمد پنهان میکنند؛ جورابها، کفشها، لباسهای زیر، مربا، کره، سوئیچ خودرو و کیف پول همه سر جایشان هستند. فقط مردان نمیتوانند آنها را ببینند.
زن با زاویه دید گسترده، محتویات درون یخچال و یا کمد را بدون چرخش سر میبینند، در حالی که مردان سرشان را از چپ به راست و از بالا به پایین میچرخانند تا شیئ ناپدید شده را بیابند.
این تفاوت در قدرت دید زن و مرد، تأثیرات مهمی بر زندگی ما داشته است؛ برای نمونه، آمار شرکتهای بیمه، ثابت میکند هنگامی که تصادفی رخ داده باشد، زنان کمتر ریسک میکنند که از سمت چپ و راست خودروی حادثه دیده بگذرند. زاویه دید گسترده آنها این امکان را میدهد که خودروهایی را که از طرفین به سمت آنان میآیند، ببینند. آنان هنگام پارک کردن برای آن که از عقب و جلو به چیزی نزنند، نا توانند. به علت این که در زنان توانایی تجسم فضایی کمتر است.
یک زن وقتی بداند همسرش در دیدن چیزهایی که درست جلوی چشمش هستند، مشکل دارد، کمتر عصبانی میشود. وقتی زنی به همسرش میگوید: همون جا توی کمد است، مرد باید حرف او را باور کند و به جست و جو ادامه دهد.
توانایی دروغ سنجی زنان
تحقیقات نشان میدهد که هنگام ارتباط رو در رو، سیگنالهای غیر کلامی ٦٠ تا
٨٠ درصد از تأثیر پیامهای ارسالی را دربردارند، در حالی که سیگنالهای
صوتی سهمی حدود ٢٠ تا ٣٠ درصد دارند و ٧ تا ١٠ درصد باقی مانده به موضوع
مطرح شده بستگی دارد.
سنسورهای پیشرفته یک زن، این اطلاعات را دریافت کرده و تجزیه و تحلیل میکند. زنان به خاطر توانایی مغزشان در انتقال سریع اطلاعات بین دو نیمکره مغز امتیاز بارزی در برابر مردان دارند تا سیگنالهای تصویری، حرکات بدن و دیگر سیگنالها را در کنار هم بچیند و در پایان، رمز را کشف کنند. به همین دلیل، کمتر مردی موفق میشود رو در روی یک زن دروغ بگوید.
اگر مردی بخواهد به زنی دروغ بگوید، بهتر است از پشت تلفن، توسط نامه، در تاریکی مطلق و یا از زیر پتو این کار را انجام دهد.
تفاوتهای مغزی زن و مرد
بیشتر مردان نمیتوانند احساسات خود را نشان دهند. مغز مردان ساده، اما مغز
زنان پیچیده است. بخش چپ مغز مردها، هنگام صحبت کردن فعال میشود. اغلب
برای خانمها این پرسش پیش میآید که چرا مردان اینقدر روی خاموش کردن
تلویزیون هنگام زنگ زدن تلفن اصرار دارند؟
زنها با تعجب از خود میپرسند: چرا مردها وقتی مشغول خواندن روزنامه یا دیدن تلویزیون هستند، نمیتوانند سخنان همسر خود را بشنوند؟
تقریبا همه زنان دنیا از نشنیدنهای شوهرشان در رنج و عذابند. دلیل چنین ضعفی این است که مغز یک مرد برای انجام یک کار در یک زمان شکل گرفته، زیرا فیبرهای ارتباطی کمتری بین دو نیمکره مغزی او هست. اگر از مردی در حال مطالعه یک اسکن مغزی بگیرید، خواهید دید او در این هنگام کاملا کر شده است!
اما مغز زن برای کارهای متفاوت در آن واحد شکل گرفته است و میتواند از هر دو نیمکره مغز خود بهره ببرد. زن میتواند چند کار متفاوت را در یک زمان انجام دهد. مغز همیشه فعال زن هرگز بیکار نمیماند. او میتواند در یک زمان با تلفن حرف بزند، غذا بپزد و تلویزیون ببیند. او میتواند در حال رانندگی آرایش کند، به رادیو گوش دهد و با تلفن همراهش حرف بزند؛ اما اگر مردی در حال درست کردن غذا باشد و شما با او صحبت کنید، ممکن است به دلیل از دست دادن تمرکزش بر نحوه درست کردن غذا عصبانی شود.
تحقیقات جدید نشان داد که عملکرد مغز زنان نسبت به مردان تفاوتهای اساسی دارد. مغز زن به طور نامحسوسی کوچکتر از مغز مرد است که این موضوع به هیچ وجه تأثیری بر توانایی و قابلیتهای آنان ندارد.
در سال ١٩٩٧ محقق دانمارکی، "برتن پکن برگ" از بخش عصبشناسی بیمارستان دولتی کوپنهاگ ثابت کرد که مغز یک مرد به طور متوسط، چهار میلیارد سلول بیشتر از مغز زن دارد. با این حال زنان عموما در پاسخ به پرسشها ٣ درصد بهتر از مردان عمل میکنند.
در مغز بیشتر مردان، بخشی برای جهتیابی وجود دارد. به همین دلیل، در جهتیابی مشکلی ندارند. در بخشهای گوناگونی از مغز زنان مرکز کلامی وجود دارد. مهارت کلامی آنان عالی است. به ندرت برای پیدا کردن کلمه دستپاچه میشوند.
در سال ١٩٩٥ گروهی از دانشمندان به سرپرستی دکتر "بنت" و دکتر "سالی شای ویتس" در دانشگاه یل، آزمایشهایی را روی مردان و زنان انجام دادند تا دریابند در کدام نقطه مغز قافیه ساخته میشود.
با کمک "ام ـ آر ـ تی" این موضوع مورد تأیید قرار گرفت که در مردان نیمکره چپ مغز برای زبان فعالیت میکند. در حالی که در زنان هر دو نیمکره فعال میشود. نیمکره چپ مغز یک دختر سریعتر از نیمکره چپ یک پسر رشد میکند؛ یعنی دختران، بهتر و سریع تر از پسران صحبت میکنند، میخوانند و زبان خارجی فرا میگیرند. به همین دلیل، کلینیکهای گفتار درمانی مملو از پسر است تا دختر.
در پسران، نیمکره راست مغز سریعتر از دختران رشد میکند؛ جایی که توانایی درک منطقی و تجسم فضایی وجود دارد. پسران در ریاضیات، ساختمان سازی و حل مشکلات قویتر از دختران هستند.
سرعت ارتباط بین دو نیمکره
نیمکره چپ و راست مغز با رشتههای عصبی به نام جسم پینهای به هم متصلند. این رشته امکان ارتباط و تبادل اطلاعات را ایجاد میکند.
راجر کروسکی، عصب شناس دانشگاه کالیفرنیا تأیید کرد که جسم پینهای در مغز زنان نسبت به مردان ضخیمتر است. به همین دلیل، ارتباط بین دو نیمکره در زنان ٣٠ درصد بیشتر از مردان برقرار میشود. همچنین در زنان و مردانی که به فعالیت مشابهی مشغولند، بخشهای متفاوتی از مغز فعال میشوند.
تحلیل حرکات بدن
از جمله مواردی که آلن به پوتین یاد داد، تأثیر حرکات بدن بود. مثلا طرز
نشستن، طرز قرار گرفتن سر و حرکات دیگر اعضای بدن، به ویژه در رفتار
سیاستمداران هر حالتی از بدن میتواند، نمایشگر بیانی خاص باشد که در
خانمها و آقایان متفاوت است؛ مثلا گره کردن دستها در حالت رو به پایین،
حالتی از راحتی و ریلکس بودن را نشان میدهد. یا هنگامی که سرتان را در
موقع صحبت کردن به آرامی تکان میدهید، این حرکت به معنای در کنترل داشتن
آن شخص و محیط توسط شماست.
یک کارشناس فروش هنگامی که در حال فروش جنسی است، اگر مشتری یک قدم به عقب بردارد، به معنی عدم تمایل و انصراف از خرید است. به علت این که یا به خوبی توجیه نشده یا رفتار قابل قبولی از فروشنده ندیده است؛ اما اگر مشتری یک قدم جلو گذاشته یا سرش را به آرامی تکان دهد، احتمالا به این معنی است که توضیحات فروشنده او را قانع کرده است.
صحبت کردن مهارت اصلی خانمهاست؛ خانمها در یک زمان، همه با هم صحبت میکنند و در همان موقع، هم به سخنان یکدیگر گوش میکنند؛ اما این توانایی برای مردان امکان پذیر نیست. مغز زنان مانند پدال زدن دوچرخه با صحبت کردن انرژی میگیرد.
اگر خانمها بخواهند با یک مرد صحبت کنند، باید به این نکته توجه کنند که تنها یک مطلب را در یک زمان مطرح کنند؛ یک موضوع را بگویند و قطع کنند. اگر متوجه شدند او مطلبشان را درک کرده است، آنگاه مطلب دیگری را مطرح کنند. این بدان جهت است که مغز مردان در یک زمان تنها میتواند بر یک موضوع تمرکز کند.
پیامک زد شبی لیلی به مجنون
که هر وقت آمدی از خانه بیرون
بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را
پدر باید ببیند دکترایت
زمانه بد شده جانم فدایت
دعا کن ... دعا کن مدرکت جعلی نباشد
زدانشگاه هاوایی نباشد
وگرنه وای بر احوالت ای مرد
که بابایم بگیرد حالت ای مرد
چو مجنون این پیامک خواند وارفت
به سوی دشت و صحرا کله پا رفت
اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
که می خواهم تورا قد تریلی
دلم در دام عشقت بی قرار است
ولیکن مدرکم بی اعتبار است
شده از فاکسفورد این دکترا فاکس
مقصر است در این ماجرا فاکس
چه سنگین است بار این جدایی
امان از دست این مدرک گرایی
در ٤ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار
در ٦ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه از
مدرسه
در ١٢ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (یافتن)
در ١٨ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... گرفتن گواهى نامه رانندگى
در ٢٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه
در ٣٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از
... پول داشتن
در ٤٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از
... پول داشتن
در ٥٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از
... پول داشتن
در ٦٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه
در ٦٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... تمدید گواهى نامه رانندگى
در ٧٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (تنهایی)
در ٧٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه از هر
کجا
در ٨٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار
به دنبال کسی باش که تو را به خاطر زیبایی های وجودت زیبا خطاب کند نه به خاطر جذابیتهای ظاهریت
who calls you back when you hang up on him
کسی که دوباره با تو تماس بگیرد حتی وقتی تلفنهایش را قطع می کنی
who will stay awake just to watch you sleep
کسی که بیدار خواهد ماند تا سیمای تو را در هنگام خواب نظاره کند
wait for the guy who kisses your forehead
در انتظار کسی باش که مایل باشد پیشانی تو را ببوسد[حمایتگر تو باشد]
who wants to show you off to world when you are in your sweats
کسی که مایل باشد حتی در زمانی که درساده ترین لباس هستی تورا به دنیا نشان دهد
who holds your hand in front of his friends
کسی که دست تو را در مقابل دوستانش در دست بگیرد
wait for the one who is constantly reminding you how much he cares about you and how lucky he is to have you
در انتظار کسی باش که بی وقفه به یاد توبیاورد که تا چه اندازه برایش مهم هستی و نگران توست و
چه قدر خوشبخت است که تو را در کنارش دارد
wait for the one who turns to his friends and says that's her
در انتظار کسی باش که زمانی که تو را می بیند به دوستانش بگوید اون خودشه[همان کسی که می خواستم]
if you open this you have to repost it ,so that you 'll be showered with only love for the rest of your life
اگر تو این پیام را باز کنی باید حتما آن را برای چند نفر بفرستی تا باران عشق ومحبت در تمام طول زندگیت بر تو ببارد
in the midnight true love will knock on your heart and some thing good will happen to you at approximately 1.42 pm tomorrow.
it could happen anywhere so get ready for the biggest shock of your life.
در نیمه شب عشق واقعی در خانه قلبت را خواهد زد و اتفاق خوبی در بعد از ظهر برای تو خواهد افتاد.این اتفاق ممکن است هر جایی به وقوع بپیوندد پس برای بزرگترین شوک زندگیت آماده باش.
please don't break this chain, let love shower on to us for all the time .
خواهش می کنم این زنجیره ارتباطی را قطع نکن . بگذارباران عشق ومحبت در تمام طول زندگی بر ما ببارد.
send this e-mail to as many people as you can and see what great power and magic love can bring
این پیام را برای هر چند نفر که می توانی بفرست و شاهد باش که
عشق چه قدرت و جادوی عظیمی را می تواند به همراه بیاورد.
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید
که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و
جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و
اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری
را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و
بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش
خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود
من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن
هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.
این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را
به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را
در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با
رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او
برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به
همین سادگی!”
هیچکس سوار بر اسب نیست
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک
تصویر برهنه وجود ندارد.
این ادب اصیلمان است:
از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که درجمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید.
محور سخنرانى درخصوص مسائل انگیزشى و چگونگى ارتقاء سطح روحیه کارکنان دورمیزد.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتى که توجه حضار کاملا" به گفته هایش جلب شده بود،
چنین گفت: "آرى دوستان، من بهترین سالهاى زندگى را درآغوش زنى گذراندم که همسرم نبود".
ناگهان سکوت شوک برانگیزى جمع حضار را فرا گرفت!
استاد وقتى تعجب آنان را دید، پس از کمى مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود".
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...
-
-
-
تقریبا" یک هفته از آن قضیه سپرى گشت تا اینکه یکى از مدیران ارشد همان سازمان
به همراه همسرش به یک میهمانى نیمه رسمى دعوت شد.
آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود.
او خواست که خودى نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صداى بلند گفت:
"آرى، من بهترین سالهاى زندگى خود را درآغوش زنى گذرانده ام که همسرم نبود!".
همانطورى که انتظارمیرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت
و طبیعتا" همسرش نیز دراوج خشم و حسادت بسر میبرد.
مدیر که وقت را مناسب میدید، خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزى به خاطرش نیامد
وهرچه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه بناچار گفت:
"راستش دوستان، هرچى فکر میکنم، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کى بود!".
نتیجه اخلاقى:
Don't copy; if you can't paste
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما
در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان
تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او
نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را
تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را
خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با
سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
ستایش خدایی را است بلند مرتبه!
دوست پسری داشتم که با خودم بزرگ شده. اسمش جینه. همیشه بهش بعنوان یک دوست نگاه می کردم تا پارسال که از طرف کلوب مدرسه به یک سفر رفتیم. اونجا فهمیدم که عاشقش هستم.
قبل از اینکه سفر تموم بشه، گام هایی رو برداشتم و به عشقم اعتراف کردم. و خیلی زود، ما یک جفت عاشق شدیم، اما همدیگر رو به روش های متفاوتی دوست داشتیم. من همیشه تنها به اون توجه می کردم، اما برای اون، دخترهای خیلی زیادی وجود داشت. برای من، اون تنها شخص بود، اما برای اون، شاید من تنها یک دختر دیگه بودم...
من پرسیدم: جین، می خوای بریم یک فیلم بینیم؟
- من نمی تونم
- درحالی که نا امیدی گریبان گیرم شده بود: چرا؟ باید توخونه بمونی درس بخونی؟
- نه دارم میرم یکی از دوستام رو ببینم.
همیشه همین جوری بود. اون دخترها رو در حضور من ملاقات می کرد، جوری که اصلا اتفاقی نیفتاده. برای اون، من فقط یک دوست دختر بودم. واژه "عشق" فقط از دهان من بیرون میومد. تا اونجایی که من می شناختمش، هیچ وقت ازش یک "دوستت دارم" نشنیدم. سالگرد آشنایی و از این جور چیزها هم که قربونش برم......
از روز اول چیزی نگفت و این کار رو ادامه داد، 100 روز....200 روز...
هر روز، قبل از اینکه از هم خداحافظی کنیم، تنها یک عروسک می داد به دستم، هر روز بدون هیچ وقفه ای. من نمیدونم چرا...
بعد یک روز....
من: اوووم، جین، من ....
جین: چی ...لفتش نده، فقط بگو....
من: دوستت دارم.
جین: ....تو....اووم، فقط این عروسک رو بگیر و برو خونه.
و این گونه بود که اون این سه کلمه (دوستت دارم) من رو نشنیده گرفت و عروسک رو به دستم داد. بعد اون ناپدید شد، مثل این که داشت فرار می کرد. عروسک هایی که هر روز ازش می گرفتم، یکی یکی اطاقم رو پر کردند. اونها خیلی زیاد بودند...
بعد روز تولد 15 سالگی ام شد. من صبح زود بیدار شدم، رویای یک مهمانی رو با اون داشتم، خودم رو توی اطاقم حبس کردم، منتظر تلفنش. اما.... نهار گذشت، شام تموم شد ... و خیلی زود آسمون تاریک شد... اون باز هم زنگ نزد. خسته شدم بس که به تلفن نگاه کردم. بعد حوالی ساعت 2 صبح، یکدفعه اون زنگ زد و منو از خواب پروند. بهم گفت بیا از خونه بیرون. بازهم احساس شور شوق داشتم و با خوشحالی پریدم بیرون.
من: جین...
جین: ...این رو بگیر...
دوباره یک عروسک کوچیک داد به من
من: این چیه دیگه؟
جین: دیروز یادم رفت این رو بهت بدم، حالا دارم میدم. میرم خونه، خداحافظ.
من: یه لحظه وایستا. میدونی امروز چه روزیه؟
جین: امروز؟ هان؟
خیلی عصبانی شدم، با خودم فکر کردم حتی تولد من رو هم بیاد نمی آره. اون دوباره برگشت و به راهش ادامه داد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. دوباره داد زدم "وایستا"...
جین: چیزی می خوای بگی؟
من: بهم بگو، بگو دوستم داری...
جین: چی؟!
من: بهم بگو.
تمام احساساتم نسبت به اون رو بروز دادم. اما اون فقط چند واژه یخ گفت و رفت. " من نمی خوام بگم....که کسی رو خیلی راحت دوست دارم، اگر تو دوست نداری این رو بشنوی، پس برو و یکی دیگه رو پیدا کن."
بعد از اون روز، خودم رو توی خونه زندونی کردم و فقط گریه کردم و گریه کردم. اون به من زنگ نزد، اگرچه من منتظرش بودم. اون فقط هر روز صبح، بیرون از خونه به دادن عروسک های کوچولوش ادامه داد. و اینجوری بود که اطاقم پر شد از اون عروسک ها...
بعد از یک ماه، خودم رو جمع و جور کردم و رفتم به مدرسه. اما آنچه که دردم رو بیشتر کرد این بود که... اونو تو خیابون دیدمش...با یک دختر دیگه...لبخندی بر لب داشت، لبخندی که هیچوقت به من نشون نداده بود...در عین حال عروسکی هم در دست داشت...سریعا به خونه برگشتم و به عروسک های توی اطاقم نگاه کردم، و اشکهام سرازیر شد... چرا این ها رو به من داده...این عروسک ها رو احتمالا از دخترهای دیگه گرفته...با عصبانیت، عروسک ها رو پخش و پلا کرد. بعد ناگهان تلفن زنگ زد. اون بود.
بهم گفت بیا بیرون توی ایستاه اتوبوس کنار خونه. سعی کردم خودم رو آروم کنم و قدم زنان رفتم اونجا. به خودم یادآوری کردم که می خوام فراموشش کنم، که ...داره تموم میشه. بعد اون به طرفم اومد با یک عروسک خیلی بزرگ.
جین: جو، فکر می کردم دلخوری، واقعا اومدی؟ نمی تونستم خشمم رو کنترل کنم، طوری رفتار می کردم که انگار اتفاقی نیفتاده و هی این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم. خیلی زود، اون عروسک رو مثل همیشه داد به دستم...
من: بهش احتیاج ندارم.
جین: چی...چرا..
عروسک رو از دستش چنگ زدم و پرتش کردم توی خیابون.
من: به این عروسک نیازی ندارم، دیگه بهش نیازی ندارم!! دیگه هم نمی خوام کسی مثل تورو ببینم!
هر چی تو دلم بود بیرون ریختم. اما برخلاف همیشه، چشماش شروع به لرزش کرد.
"متاسفم"
اون خیلی کوتاه معذرت خواهی کرد.
بعد رفت توی خیابون به سمت عروسک
من: تو احمقی! چرا برمیداریش؟! بندازش دور!!!
اما اون توجهی نکرد و رفت تا عروسک رو برداره. بعد...
هونگ...هونگ...
با یک هونگ بلند، یک کامیون بزرگ داشت می رفت به طرفش.
من داد زدم..."جین، بجنب! برو کنار!"
اما اون صدامو نشنید، خم شد تا عروسک رو برداره.
"جین، برو کنار!"
هونگ...!!
"بوم!" صدای وحشتناکی بود.
اینجوری بود که اون از پیشم رفت.
اینجوری از پیشم رفت بدون اینکه حتی چشماش رو بازکنه تا یک کلمه بگه.
بعد از اون روز، من باید با این احساس عذاب وجدان و غم از دست دادن اون زندگی رو بگذرونم...و بعد از گذشت دو ماه مثل دیوونه ها...عروسک ها رو پرت کردم.
اونها تنها هدایایی بودند که از روز اول عشقمون برام گذاشته بود. یادم اومد روزهایی رو که با اون گذرانده بودم و شروع به شمارش روزها کردم...از زمانی که عاشق شده بودیم.
"یک...دو...سه..."
اینجوری بود که شروع به شمارش عروسک ها کردم...
"چهارصدو هشتاد و چهار...چهارصدو هشتاد و پنج..."
با 485 تمام شد.
دوباره شروع به گریه کردم، با عروسکی زیر بغلم. محکم توی بغلم فشارش دادم، بعد یکدفعه...
"دوستت دارم..."
عروسک رو انداختم، شوکه شدم.
"دو.....س....تت....دارم..؟؟"
عروسک رو بلند کردم و شکمش رو دوباره فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."
نمیتونه درست باشه! شکم همه عروسک ها رو که یک گوشه تلنبار شده بودند فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."
این دوستت دارم ها پشت سر هم تکرار می شدند. چرا من این رو نفهمیده بودم... همیشه دلش با من بود. چرا من نفهمیدم که اون من رو اینقدر دوست داشت... عروسکی رو که زیر تختخوابم گذاشته بودم رو ورداشتم، اون همون آخریه بود، همونی که توی خیابون افتاد. لکه خونی روی اون بود. صدایی از اون بیرون اومد، صدایی که خیلی دلم براش تنگ شده بود...
"جو...میدونی امروز چه روزیه؟ ما 486 روزه که عاشق همیم. میدونی 486 چیه؟ من نمی تونستم بگم دوستت دارم...اوم...چون خیلی خجالتی بودم...اگه من رو ببخشی و این عروسک رو بگیری، تا آخر عمرم ...هرروز...میگم دوستت دارم"
اشکهام مثل سیل جاری شد. چرا؟چرا؟ از خدا پرسیدم، چرا این رو من الان متوجه شدم؟ اون نمیتونه با من باشه، اما من رو تا آخرین دقیقه دوست داشت.
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود.
زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید.
می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است.
او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیز!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
- بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.