در حالی که پشت میز کارتان نشسته اید پای راستتان را از زمین بالا ببرید و در جهت عقربه های ساعت بصورت دایره ای بچرخانید
همزمان با این عمل با دست راست خود عدد 6 (عدد شش فارسی) را در هوا بنویسید.
مشاهده خواهید کرد که پایتان نیز جهت حرکت خود را تغییر میدهد!
امتحان کنید
دیدید گفتم. کاری از دستتان بر نمیآید. پای راستتان احمق است!
ترانه هایی که تنها حاصلش برای ما قر کمر و بزن و بکوب است ، باطنی بسیار گرانبها
و مهم دارد و ما غافل از آنکه هدف اصلی این ترانه ها هدایت ماست تنها با شنیدنشان به
فکر جمع کردن شاواش (شادباش) و رقصیدن میافتیم .... بی خبر از اینکه هر یک
بیانگر یک پند در مقوله امر به معروف و نهی از منکر میباشد ...
ادامه مطلب را ببین خودت میفهمی
اولین شانس
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما………گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نی! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نی! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ جواب داد: نی! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
آیا تا به حال در مورد قوانین مرفی شنیده اید؟
قــوانین مــورفی مــجموعه ای از قوانین حاکم بر زندگی هستند کـه اکثر آنها از بدبینی نـشات گـرفتـه و جـنـبـه شوخی دارند امـا بسیاری از آنها نیز واقعیت هستند.قوانین مورفی توسط شخصی بنام کاپیـتـان ادوارد مورفی مهندس نیروی هوایی، در سـال 1949 پـا بـه عـرصه حضور گذاشت. وی هنگامی که روی پروژه ای در نیـروی هـوایـی مشغول بررسی روند کار بود متوجه شد که تراسفورماتوربه صـورت نـادرسـتی سیم پیچی شده در مـورد تکنسین مربوطه چنین گفت:"اگر این تکنسین راهی باشه تا بتونه کـارشـو درسـت انـجـام نده، اون راهو پیدا میکنه." قـوانین مورفی اکنون افزون بر هـزاران قانون می بـاشد کـه توسط افراد گوناگون در سراسر جهان گرد آمده و مـجـموعـه ای ازقـوانـیـن حـاکـم بر زنـدگی هسـتند کـه اکثر آنها از بدبینی نشات گرفته و جنبه شوخی دارند امـا بسـیاری از آنها نیزعینیت و واقعیت دارند. اکنون به برخی از این قوانین توجه کنید:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟
روز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟
خب این سایت که 5 سالی هست از عمرش میگذره حدود 1 سالی هست که مثل خوره به جون همه ایرونی های همیشه در صحنه و آماده برای عضویت در این مدل سایتها افتاده
اورکات ، گزک ، 360 ، فن باکس ، نت لاگ ، های فایو (Hi5) ، زوکا و ... از این دست سایتها میباشد که جماعت ایرونی چنان حمله ای به این سایتها کردند که برخی از اونها مثل 360 عطایش رو به لقایش بخشید و تیر ماه سال جاری پیچوند و رییس بخش گفت "ماست خوردیم 360 رو با نسخه آزمایشی زدیم تا ایرونی ها لهمون کنند "
توجه : گزینه ماست همان ماست هست با همان رنگ و طعم
تمامی این سایتها با فیلترینگ مواجه شدند و تقریبا و نم نمک کافه سر زدن و پرسه زدن در سایتهای فوق تعطیل شد ...
اما فیس بوک با وجودی که نزدیک به 7 - 8 ماه هست فیلتر شده همچنان در حال عضوگیری توسط ایرانیان میباشد ...
دلیلش چیست ؟!
خب اگه اینجوری نبود که الان ما به یه سایت دیگه گیر میدادیم نه فیس بوک ... اما اتفاقات جالبی در این سایت با توجه به امکانات زاید الوصف و فراتر از یک انسان (!) رخ میده که بعضی وقتا چشمان آدم مثل گیلاس میزنه بیرون که چه خبر هست و ما بی خبر!
اصولا جماعت ایرونی به چند دلیل مهم عضو فیس بوک میشوند که موضوع مورد " گیر " اینجانب و شما میباشد :
ادامه مطلب ...
استاد سید محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار) در سال ۱۲۸۵ هجری شمس در سال
۱۲۸۵ هجری شمسی در روستای خشکاب در بخش قره چمن آذربایجان متولد شد. پدرش
حاجی میر آقا خشکنابی و از وکلای مبرز و مردی فاضل و خوش محاوره و از خوش
نویسان دوره خود و با اینان و کریم الطبع بود.
او در اوایل شاعری بهجت تخلص میکرد و بعداْ دوباره با فال حافظ تخلص خواست
که دوبیت شاهد از دیوان آمد و خواجه تخلص او را شهریار تعیین کرد. او
تحصیلات خود را در مدرسه متحده و فیوضات و متوسطه تبریز و دارالفنون تهران
گذراند و تا کلاس آخر مدرسه طب تحصیل کرد و به مدارج بالایی دست یافت ولی
در سالها آخر تحصیل این رشته دست تقدیر او را به دام عشقی نافرجام گرفتار
ساخت و این ناکامی موهبتی بود الهی؛ که در آتش درون وسوز و التهاب شاعر را
شعله ور ساخت و تحولات درونی او را به اوج معنوی ویژه ای کشانید تا جایی
که از بند علائق رست و در سلک صاحبدلان درآمد و سروده هایش رنگ و بوی دیگر
یافت و شاعر در آغازین دوران جوانی به وجهی نیک از عهد این آزمون درد و
رنج برآمد و برپایه هنری اش به سرحد کمال معنوی رسید. غالب غزلهای سوزناک
او که به دائقه عموم خوش آیند است. این عشق مجاز است که در قصیده زفاف
شاعر که شب عروسی معشوقه هم هست؛ با یک قوس صعودی اوج گرفته؛ به عشق
عرفانی و الهی تبدیل میشود. ولی به قول خودش این عشق مجاز به حالت سکرات
بوده و حسن طبیعت هم مدتها به همان صورت اولی برای او تجلی کرده و شهریار
هم بازبان اولی با او صحبت کرده است.
سلام خدمت همه دوستان عزیزم
این مطلب توسط یکی از گروه های یاهو بری من ارسال شد.
خیلی زیباست.
حتما تا آخرشو بخونین.
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود.
تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا
به اندازهء کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم.
مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب
من ریخت
و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این
اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و
بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت.
مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک
دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه
بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت.
شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد
و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.
ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من
برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست
ندارم؟"
و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.