یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟» ادامه مطلب ...پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها زمهر و وفا،
لیک ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد،
بهترکه از یاد یاران فراموش باشم
ندانم در آن چشم عابدفریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟
ندانم در آن زلفکان پریشاندل بی قرار که آرام گیرد؟
ندانم که از بخت بد، آخر کارلبان که از ان لبان کام گیرد؟
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
، صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری، غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
عشق یعنی دیدن یک ردپا
عشق یعنی رد شدن از کوچه ها
عشق یعنی دیدن رویای یار
همچو نوری در میان سایه ها
عشق یعنی نشستن در سکوت
شب تار و فکر یار و گریه ها
عشق یعنی بوسه ای بر عکس یار
خنده ای بر لب میان گریه ها
عشق یعنی سوختن دیوانه وار
همچو شمع و قصه پروانه ها
عشق یعنی آرزوی وصل یار
دوست داشتن تا ابد تا انتها
ادامه مطلب ...عشق بی گناه است
عشق از صبر محروم است
اتفاقاتی که در عشق میافتد
در عرف جامعه نیست
تنها راه رسیدن به عشق بازیست
تا سر حد وصال
من میدانم عشق بی گناه است
تا روز به پایان نرسیده بیا
تا فرصت هست برگرد
پیرمرد هر شب بعد از کار به کابین ناخدا میرفت و به سخنان مرد جوان گوش میداد.
یک شب ناخدای جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: آیا زمین شناسی خوانده ای؟
پیرمرد پاسخ داد: نه استاد من هیچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفته ام.
ناخدا: پیرمرد، تو یک چهارم عمرت را از دست داده ای.
پیرمرد ناراحت و غمگین به اتاق خود بازگشت و با خود در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست میگفته
و او یک چهارم عمر خود را از دست داده است.
ادامه مطلب ...
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان
شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و
بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت
کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.