روزی
مردی
خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه
میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول
کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز
میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید،
شما چکار میکنید؟!
فرشته در حالی که
داشت
نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است وما دعاها و
تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت،
باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند
و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی
استعفا می دهم و
مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را
قبول می کنم.
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک
رستوران
پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن
را
بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی
بخورم
.
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در
هوا پرواز دهم.
می
خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم
رنگها را، جدول ضرب را و
شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه
چیزهایی نمی دانم و هیچ
اهمیتی هم نمی دادم
.
"مصاحبه شغلی"
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: شوخی میکنید؟
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی.
ادامه مطلب ...
انیشتین میگفت : « آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را
میآفریند. »
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای
علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که
میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان
تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه
کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و
تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و
برداشتهایتان را عوض کنید .»
او حرفهایش را با یک مثال خوب و
واقعی، ملموستر میکند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک
سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر
مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و
درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود
تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و
پیر مرد
روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب
پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر
مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش
شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب
دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به
همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها
برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که
اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از
خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر
پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.
همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد
شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب
معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و
تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود
بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام،
معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب
شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا
میدانید که...؟
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...
(چند نفر ما هستیم که
راضی هستیم و گله از خدا نمیکنیم چون و تنها به ابن دلیل که از راز
زندگی بیخبریم؟؟؟)
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را،
نخواهد رفت. آهسته آهسته
می خزید. دشوار و کند...
و دورها همیشه دور بود. سنگ
پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل
نیست، این عدل نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه...
و در لاک سنگی خود خزید.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای
کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد.
هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش
توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی.
پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه
راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن؛ حتی اگر
اندکی و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو
جانورش پیش رفت.
گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق
میریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با
سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن
جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که
اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه
قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت.
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه.
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت.
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : ... " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه.
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه.
استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه.
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود. "
پیر هندو گفت :
رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.