یرمرد و صندوق صدقات
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند، منصرف
شد!!!
پیرمرد و دخترک
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم !
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد...
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون
آورد و رفت!!!
چشم به راه
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
.
.
.
حالا هم در بیمارستان بود. در باز شد.
- پسرم اومده؟
- نه ، داداش نیست ، پرستاره !
دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.
در زمانهای بسیار دور,زمانی که پای هیچ بشری به زمین نرسیده بود همه فضائل و تباهی ها در کنار هم شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند یک روز خسته تر و کسل تر از همیشه دورهم جمع شده بودند. زکاوت از میان فضائل گفت: بیایید یک بازی کنیم,مثلا قایم باشک. همه از این پیشنهاد خوشحال شدند . دیوانگی از میان تباهی ها به میان پرید و دوید و گفت:«من چشم میگذارم,من چشم می گذارم» همه از این پیشنهاد خوشحال شدند چون هیچ کس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد. همان بهتر که دیوانگی به دنبال آنها می گشت دیوانگی کنار درختی رفت و چشم گذاشت:یک,دو,سه و ... همه باید پنهان می شدند.
اصالت پشت ابرها پنهان شد.لطافت از هلال ماه آویخت.خیانت درون سطل زباله جای گرفت.هوس به مرکز زمین رفت.طمع در کیسه ای که خورد و خسته بود پنهان شد.دروغ گفت که زیر سنگها میرود اما به ته دریا رفت! چون او دروغ بود.
عقل در این میان با خود گفت:من پنهان نمی شوم بهتر است مراقب فضائل دیگر باشم. اما دیوانگی فریاد زد: همه باید پنهان شوند,نگهبان نمی خواهیم و عقل به ناچار پشت کوهی پنهان شدو دیوانگی همچنان می شمرد:"هفتاد و دو,هفتاد و سه,هفتادو چهار...و آنکه در این میان مردد بود عشق بود.عشق جایی را برای پنهان شدن نمی یافت. جای تبعیضی نیست,همه می دانیم که عشق را نمیتوان پنهان کرد و دیوانگی..... همچنان می شمرد." نودو سه و نود چهار و ..."و عشق میان بوته گل سرخ پنهان شد.دیوانگی به انتهای شمارش رسید:" نود و هشت و نودونه و صد"حال باید همه راپیدا می کرد. اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود,تنبلی تنبلی اش آمده بود پنهان شود.لطافت را از شاخ ماه پایین کشید. خیانت را از سطل زباله,طمع را در کیسه,حتی دروغ را از ته دریا بالا کشید. اما هر چه گشت عشق را نیافت.از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت زیر گوشش زمزمه کرد "همه را پیدا کردی به جز عشق؟! او را در میان بوته گل سرخ پیدا کن.
و... دیوانگی با شادی و هیجان شاخه ای چنگک مانند از درختی چید,و با احساس و هیجان به اقتضای دیوانگی اش درون بوته گل سرخ کرد.یک بار,دوبار,سه بار ... ناله ای از میان بوته شنید.عشق بیرون آمد,دستانش را روی صورتش گذاشته بود,از میان انگشتانش خون می چکید.شاخه میان چشمانش خورده بود,دیگر نمی توانست جایی را ببیند,او کور شده بود.دیوانگی فریاد زد"خدا یا من چه کردم.من چه کردم,چگونه تو را درمان کنم"و عشق نالید و گفت تو با این دیوانگی و احــــساس و هیجانت چگونه می خواهی مرا درمان کنی اگرمیخواهی به من کمک کنی از این پس راهنمای من شو. چنان شد که از آن پس عشق کور است و دیوانگی در کنار او .
ای کاش آنروز عقل پنهان نشده بود.به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،
لبخندی به ازای هر اشک ،
دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،
نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،
و اجابتی نزدیک برای هر دعا .
جمله نهایی : عیب کار اینجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه باید باشم '' اشتباه می کنم ، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم، در حالیکه آنچه هستم نباید باشم
چند وقت پیش یک سخنرانی واقعا جالب از استیو جابز مدیرعامل و موسس اپل ، پیکسار و ... دیدم که سال ۲۰۰۵ در دانشگاه استنفورد انجام داده. دیدنش را از دست ندید:!
http://video.google.com/videoplay?docid=-204609026222503944
ادامه مطلب ...
بخوانید وچند بار بخوانید تا ضرب آهنگ درونی این غزل و حال مولانا را حس کنید و از عمق وجودتان بفهمید آنچه را که او گفته است . . . . . .
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
تـــولـــــدت مـــبـــارک خـــوش اومدی ستـــاره
اگــــر چـــــه از راه دور هــیـچ فا یـده ای نـداره
شمـــعا رو روشن کن و به جام دو تا روفــوت کــن
نمی شه پیشت باشـم فقـط بر ام ســـکـوت کــن
تـــو ایـــن روز طلایــــی نــگــو کـمی غـــم داری
بـــدون که دیــوونـــه ای بـــه اســــم شیدا داری
تــــولــــد ســـال بـــعــد خـودم رو میـــــرســـونــم
هـــر چـی تـولــد باشــه دیگــه پیشــت می مونـم
تـــو، دل مــثـــل دریـــات هـــــزار تــــا آرزو کــــن
ادامه مطلب ...روز تولد تو
ستاره ها آبی میشن
پرنده ها شعر می خونن
با گلا هم بازی می شن
روز تولد تو
زمین پراز شادی می شه
ستاره ها نور می پاشن
رودخونه مهتابی می شه
اما به نظر میرسید که بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
زیر این طاق کبود یکی بود یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود
اون اسیر یک قفس شب روزش بی نفس
همه آرزوهاش پرکشیدن بود و بس
تا یه روز یه شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت چشمش افتاد به قفس
دل اون بد جوری سوخت زود پرید روی درخت
تو قفس سرک کشید تو چشم مرغ اسیر غم دلتنگی رو دید