اگر کوه بودم ،
در مقابل عشق سنگریزه می شدم.
اگر مدیر بودم ، یکی از شرایط ثبت نام را عشق
می گذاشتم.
اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع می کردم.
اگر دبیر دینی بودم ، می گفتم برای رفتن به محراب عشق
وضو بگیرید.
اگر سرایدار بودم ، هر روز خانه عشق
رابا گلاب می شستم .
اگر دانش آموز کلاس اول بودم ، با خط خطی هایم عشق
را نقاشی می کردم.
اگر باغبان بودم ، باغچه ام همیشه بوی عشق
می داد.
اگر بیمار بودم، تنها شربت عشق می
نوشیدم.
اگر خطاط بودم، عشق را با عشق می نوشتم .
اگر حسابدار بودم، در قلبم برای عشق یک
حساب باز می کردم.
اگر صندوق دار بودم، راز عشق را با
هزار رمز در صندوق دلم نگه داشتم .
اگر کارمند انتقال خون بودم، به همه یک قطره عشق تزریق
می کردم.
اگر پول بودم، می گفتم : کاشکی عشق
خریدنی بود.
اگر دروغگو بودم، هرگز به عشق دروغ
نمی گفتم.
اگر چرخ بودم، بدون عشق نمی چرخیدم.
اگر خاک بودم، بر سر عشق نمی نشستم.
اگر حقیقت بودم، به یقین عشق را می
دیدم .
اگر درخت بودم ، میوه ام فقط عشق بود.
اگر جاده بودم، امتدادم عشق بود.
اگر فریاد بودم ؛ خودم را به گوش عشق
می رساندم.
اگر ساعت بودم، ثانیه ها را با عشق
رنگ می کردم.
اگر زیباترین چشم دنیا بودم، فقط عشق
را می دیدم.
اگر نبض بودم، فقط برای عشق می زدم.
اگر خوش بوترین گل دنیا بودم، بوی عشق
می دادم.
اگر غروب بودم، از کوه عشق طلوع می
کردم.
اگر عطار بودم ، با مشک و عنبر عشق را می جوشاندم.
اگر دبیر فیزیک بودم ، عشق را با
آیینه محدب نشان می دادم.
یه
خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود.
آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر
بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.
وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه.
این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.....
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.
بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و ...خلاصه گربه رو
پرت میکنه بیرون.
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه.
زنش گوشی رو برمیداره.
مرده میپرسه: " اون گربه کره خر خونس؟"
زنش می گه آره.
مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم !!!
مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.
«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه
دادم»
«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ
بپردازد» ...
«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو
نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»
«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال
دیگه هم بپرسم؟»
«چی می خوای بپرسی پسرم؟»
«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟» .
روزی
مردی
خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه
میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول
کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز
میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید،
شما چکار میکنید؟!
فرشته در حالی که
داشت
نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است وما دعاها و
تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت،
باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند
و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی
استعفا می دهم و
مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را
قبول می کنم.
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک
رستوران
پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن
را
بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی
بخورم
.
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در
هوا پرواز دهم.
می
خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم
رنگها را، جدول ضرب را و
شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه
چیزهایی نمی دانم و هیچ
اهمیتی هم نمی دادم
.
"مصاحبه شغلی"
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: شوخی میکنید؟
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی.
ادامه مطلب ...مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو
جانورش پیش رفت.
گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق
میریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با
سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن
جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که
اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه
قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت.
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!