داستانهای کوتاه

امید
شخصی را به جهنم می‌بردند. در راه بر می‌گشت و به عقب خیره میشد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید.
فرشتگان پرسیدند چرا؟ پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ..... او امید به بخشش داشت.

عاشق
امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست. شاهزاده گفت: عاشق نیستی ! عاشق به غیر نظر نمی‌کند.

زیبایی
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش‌های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته‌های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم‌هایت را بفروشی آخر ماه کفش‌های قرمز رو برات می‌خرم." دخترک به کفش‌ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت ١٠٠ نفر زخم بشه تا ..... و بعد شانه‌هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه ..... خدا نکنه ..... اصلآ کفش نمی‌خوام.

یاد دوران
چارده سال است که می‌خندی در این قاب ..... هنوز جوان مانده‌ای! چارده سال است که می‌گریم بر این قاب ..... چه قدر پیر شده‌ام!

دوران کودکی
دوچرخم رو در زیرزمین قایم کردم تا هیچکی نتونه اونو بدزده مداد رنگیم رو در جامدادی گذاشتم که گم نشه. لباسم رو در گنجه گذاشتم و درش رو قفل کردم که دست کسی به اونا نرسه توپم رو تو کیسه توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکی اون رو بر نداره. سال‌ها و سال‌ها از اونا مواظبت کردم ولی نمی‌دونم چه وقت، کی، از کجا اومد و روزای کودکیم رو برد.

خیانت
دیدم، فهمیدم، سرم گیج رفت اما ایستادم. دید، فهمید، ترسید. جلو رفتم: گل من، باغچه نو مبارک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد