خاطره

یکی از شبهای گرم تابستان بود ، باز بیخوابی زده بود به سرم .

داشتم برای خودم میگشتم که یهو سر و کله یه فرشته پیدا شد .

یه مشکل براش پیش اومده بود . ( مشق شبشو ننوشته بود  )

خواستم کمکش کنم ، اما نتونستم آخه خیلی سخت بود .

یهو یاد یکی از دوستام افتادم که اونم مشق فرشته منو بلد بود .

بهش زنگ زدم .

گوشی برداشت و خواب آلود گفت چیه این موقع شب؟

تازه یادم افتاد ساعت 2 شبه و همه خوابن .

سوالمو پرسیدم اما جوابی نداشت ، شایدم جواب داشت اما حوصله نداشت .

دیگه مجبور شدم خودم بگردم راه حل مسئلشو پیدا کنم .

خوشبختانه خیلی هم زود پیدا شد .

کمک کردم مشقشو نوشت و خداحافظی کرد و رفت .

صبح که شد ازش پرسیدم چکار کردی؟

گفت مشقمو نشون دادم ، درست نبود اما چون نوشته بودم نمرمو گرفتم ، یه نمره خیلی خوب ...

نظرات 2 + ارسال نظر
kimia چهارشنبه 9 دی 1388 ساعت 03:20 ق.ظ

سلام مرد آذری

انگار زمانی که اینو مذاشتی خیلی خسته بودی ؟؟؟!!!

خوب بود ولی سعی کن نصفه شب به دوستت زنگ نزنی(...)

مثل همیشه موفق باشی.

ای یکم خسته بودم
خیلی خوب نشده نه؟
دفعه بعد بهتر مینویسم
نصفه شب هم چشم دیگه به دوستم زنگ نمیزنم ( اس ام اس میدم )
بازم ممنون

kimia چهارشنبه 9 دی 1388 ساعت 03:27 ق.ظ

راستی یادم رفت بگم یه سوتی از خودم گرفتم اصلا یادم نبود که همه این مطالب برای شما نیست و اشتباهی برای شما پیام گذاشتم. از سارا خانم معذرت خواهی کن.

نیازی به معذرت خواهی نیست
هم من و هم سارا خیلی خوشحالیم که به وبلاگ کوچیکمون سر میزنی
از نظراتت هم خیلی خیلی ممنونیم
همیشه موفق باشی

راستی یادم رفت , سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد