مــتــشـــکـــرم پـــــــــدر!
روزی
از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او
دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی میکنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه
ی خانوادهای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمههای
راه پدر از فرزند پرسید:
خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی میکنند؟
- بله پدر، دیدم...
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که:
ما
در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا
نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد، ما
فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم، اما فانوسهای آنان ستارگان
آسمانند.
ایوان ما تا حیاط جلوی خانهمان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی میکنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمیشود.
ما
پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنها خود به دیگران خدمت
میکنند. ما غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنها غذایشان را خود
تولید میکنند.
ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی
دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود:
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.
بــهــتـــریــــن شمشیرزن کیست؟
جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن کیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو.
سنگی آنجاست. به سنگ توهین کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم.سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت: خوب پس با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند.
و اگر با دست هایم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمی می شوند، و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند.
من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟
استاد پاسخ داد:
بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند!
مشتری تاکید کرد:
دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!